امروز با شنیدن خبر فوت مرتضی پاشایی، انگار دوباره خاطرات گذشته ام تکرار شد. باز هم همون ناراحتی ها اومد سراغم. همون موقع هایی که باید برادرم رو اینجور می دیدم... همون روزایی که شیمی درمانی میکرد و غم توی چشماش درست شبیه غم چشمای مرتضی توی عکس های اخیرش هست...
از چند وقت پیش که مرتضی پاشایی توی کما رفت و مردم دعوت کردند که برای مرتضی پاشایی دعا کنیم، من میدونستم این پسر جوان زیاد دوام نمیاره. درست مثل همون موقع ها که به بقای برادرم امید داشتم، ولی با فوتش، همه ی امیدهام بر باد رفت...
برادرم تا روزهای آخر سر کار میرفت و فعالیت داشت. مرد بود و تا لحظه های آخر تلاش میکرد؛ مثل مرتضی که کنسرت هاش رو اجرا کرد و نشون داد که از مرگ نمیترسه.
امروز، انگار دوباره برادرم رو از دست دادم. گلوم پر از بغض شده، نمیتونم حرف بزنم، چشمام غرق اشک میشه وقتی عکساش رو میبینم...
تا کی باید شاهد چهره های غم زده ی بیماران سرطانی باشیم؟ کسایی که میدونن مرگ همین روزاست که سراغشون بیاد ولی بازم امید دارن.
یعنی میشه آرزوی من برآورده بشه؟ خدایا، سرطان رو ریشه کن بکن.
امیدوارم خدا به خانواده اش صبر بده.
تسلیت میگم اول به خانواده اش و دوم به ملت ایران.
تا شقایق هست، زندگی باید کرد...