۰۵
تیر ۹۳
هیزم شکنی صبح زود از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده است. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. هیزم شکن متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه میرود. مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند. پچ پچ میکند. شکش چنان به یقین تبدیل شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود و از دست همسایه اش شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد،