چند وقت پیش بود که دوران سختی رو در پی داشتم. روزایی که با گریه، ناراحتی و آه کشیدن همراه بود. راستش گاهی دلم برای اون روزا تنگ میشه....روزایی که هم پای سه تارم گریه میکردم، دراز میکشیدم و سقف اتاقم رو نگاه میکردم، به کارام فکر میکردم؛ به نبایدهای خودم که انجامشون داده بودم، به آدمایی که باید از زندگیم بیرون میکردم...
اون موقع ها همش دوست داشتم
به دلایلی خود آدما ممکنه متوجه نباشن که اختلافشون با دیگران سر مسایل بی اهمیت هست؛ مسایلی که روز اول اینقدر مهم نبوده ولی اینقدر روش حساس شدند و صحبت کردن در مورد اختلافشون رو دست کم گرفتند که تبدیل شده به یه کینه ی ریشه دار! که حل کردنش هم روز به روز سختر میشه....!
گاهی میشه که اختلاف بین آدم بزرگا زیاد میشه؛ طوریکه میشه که ادامه ی روابط
علیرغم برخی از افراد که توی دوستی هاشون ته نامردی هستن، عده ی نادری هم پیدا میشن که توی دوستی سنگ تموم میذارن.
وقتی یکی از همین دوست خوبا از من خواست ازش انتقاد
اسم این مطلب رو گذاشتم " تکه های کوچک" از این جهت که بقیه میگن اهمیتی نداره و نباید بهش فکر کرد. ولی به نظر من اهمیت داره.
مثلا وقتی یه دوستت بعد از مدتها رابطه ی خوب و صمیمی، دیگه تحویلت نمیگیره. و بعدش سوال چرا تمام ذهنت رو